.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۲۲→
یه هودی قرمز پوشیده بود و روی اونم یه سوئیشرت مشکی لی...آستیناشم سه ربع بالا داده بودو اپل واچش دستش بود....بایه شلوار کتون مشکی و کفشای اسپرت قرمزمشکی...تیپش خفن دخترکش بود!!!همینه دیگه...اینجوری تیپ میزنه که دخترا کشته مرده اشن!!!یه دسته گل خوشگلم دستش بود...ولی اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود!!
اَه!!!سنگ قبرت وبشورم الهی...چراهمش عین میرغضب اخم می کنی؟!برج زهرماری به خدا!!
لبخندی زدم وگفتم:به به ارسی گودزیلا...حال شما؟!خوبیدانشاا...؟!! نمیومدید دیگه...ساعت ۹ شده!!
- سلام...ببخشید...نمی خواستم دیربیام.کارای شرکت طول کشید!!
مهربون گفتم:قهری الان شماباما؟!
پوزخندی زدودسته گل وداد دستم...توچشمام خیره شدوگفت:ماازاولشم دوست نبودیم که حالامن بخوام قهرباشم...
وبادستش من وازجلوی درکنار زد و واردخونه شد...
یعنی تواون لحظه دلم می خواست همین دسته گلش وبکنم توحلقش!!اون همه ذوق وسلیقه واحترام به خرج دادم باهاش خوب حرف زدم بعداون خیلی شیک ومجلسی من وقهوه ای کرد!!!بابااصلا خوبی به این دیوونه نیومده...دو روزه اخلاقم باهاش خوب شده هوابرش داشته فکرمیکنه خبریه!!جنبه نداری باهات مهربون باشم...یه ذره تحویلت گرفتم روت زیادشده,واسه من کلاس میای!!!جون به جونت کنن همون گودزیلای سابقی...میرغضب برج زهرمار!!!
باحرص دروبستم وبه سمت آشپزخونه رفتم...کلافه وعصبی گلدونی ازتوی کابینت بیرون آوردم وتوش آب ریختم...گذاشتمش روی اپن ودسته گل آقای میرغضب وتوی گلدون گذاشتم...به سمت کابینت رفتم وظرفای شام وازتوش بیرون آوردم...باحرص ظرفارو روی میزچیدم ورفتم سراغ برنج که روی گازبود...امشب واسه شام،ازبیرون کباب گرفتم وبرنجم خودم پختم...درقابلمه روبازکردم...یه ذره برنجش وارفته ولی درکل خوبه...برنج وتوی دیس ریختم وکلافه وبی حوصله،روش وبابرنجی که قبلا خودم با زعفرون زردش کرده بودم،تزئین کردم...
دیس وگذاشتم روی میز...به سمت اپن رفتم وکباباروازتوی ظرف پلاستیکی بیرون آوردم...دونه دونه گذاشتمشون تویه دیس....داشتم باحرص وعصبی گوجه هاولیموترش ومیذاشتم توی دیس وزیرلبی به ارن فحش می دادم که صدای نیکا من وبه خودم آورد:
- دیانا خوبی؟!
گوجه هاروتوی دیس چیدم ودرحالیکه دیس ومی ذاشتم روی میز،روبه نیکا گفتم:آره...
روم ازش برگردوندم وخواستم برم سمت یخچال که مچ دستم وگرفت...به سمتش برگشتم وتوچشماش خیره شدم...نگران گفت:اتفاقی افتاده دیا؟!چراانقدعصبانی ای؟!
اخمی کردم وگفتم:نه بابااتفاق چیه؟!یه ذره سرم دردمی کنه همین...
چاخان!!!سردرد کجابودبابا؟!!!این تنهادروغی بودکه تواون مدت کم به ذهنم رسید...نمی تونستم راستش وبه نیکا بگم.
اَه!!!سنگ قبرت وبشورم الهی...چراهمش عین میرغضب اخم می کنی؟!برج زهرماری به خدا!!
لبخندی زدم وگفتم:به به ارسی گودزیلا...حال شما؟!خوبیدانشاا...؟!! نمیومدید دیگه...ساعت ۹ شده!!
- سلام...ببخشید...نمی خواستم دیربیام.کارای شرکت طول کشید!!
مهربون گفتم:قهری الان شماباما؟!
پوزخندی زدودسته گل وداد دستم...توچشمام خیره شدوگفت:ماازاولشم دوست نبودیم که حالامن بخوام قهرباشم...
وبادستش من وازجلوی درکنار زد و واردخونه شد...
یعنی تواون لحظه دلم می خواست همین دسته گلش وبکنم توحلقش!!اون همه ذوق وسلیقه واحترام به خرج دادم باهاش خوب حرف زدم بعداون خیلی شیک ومجلسی من وقهوه ای کرد!!!بابااصلا خوبی به این دیوونه نیومده...دو روزه اخلاقم باهاش خوب شده هوابرش داشته فکرمیکنه خبریه!!جنبه نداری باهات مهربون باشم...یه ذره تحویلت گرفتم روت زیادشده,واسه من کلاس میای!!!جون به جونت کنن همون گودزیلای سابقی...میرغضب برج زهرمار!!!
باحرص دروبستم وبه سمت آشپزخونه رفتم...کلافه وعصبی گلدونی ازتوی کابینت بیرون آوردم وتوش آب ریختم...گذاشتمش روی اپن ودسته گل آقای میرغضب وتوی گلدون گذاشتم...به سمت کابینت رفتم وظرفای شام وازتوش بیرون آوردم...باحرص ظرفارو روی میزچیدم ورفتم سراغ برنج که روی گازبود...امشب واسه شام،ازبیرون کباب گرفتم وبرنجم خودم پختم...درقابلمه روبازکردم...یه ذره برنجش وارفته ولی درکل خوبه...برنج وتوی دیس ریختم وکلافه وبی حوصله،روش وبابرنجی که قبلا خودم با زعفرون زردش کرده بودم،تزئین کردم...
دیس وگذاشتم روی میز...به سمت اپن رفتم وکباباروازتوی ظرف پلاستیکی بیرون آوردم...دونه دونه گذاشتمشون تویه دیس....داشتم باحرص وعصبی گوجه هاولیموترش ومیذاشتم توی دیس وزیرلبی به ارن فحش می دادم که صدای نیکا من وبه خودم آورد:
- دیانا خوبی؟!
گوجه هاروتوی دیس چیدم ودرحالیکه دیس ومی ذاشتم روی میز،روبه نیکا گفتم:آره...
روم ازش برگردوندم وخواستم برم سمت یخچال که مچ دستم وگرفت...به سمتش برگشتم وتوچشماش خیره شدم...نگران گفت:اتفاقی افتاده دیا؟!چراانقدعصبانی ای؟!
اخمی کردم وگفتم:نه بابااتفاق چیه؟!یه ذره سرم دردمی کنه همین...
چاخان!!!سردرد کجابودبابا؟!!!این تنهادروغی بودکه تواون مدت کم به ذهنم رسید...نمی تونستم راستش وبه نیکا بگم.
۱۴.۲k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.